اگر ده جمله صحبت می کرد، نه تا از صحبت هایش از خدا بود...

 

وایل پاییز 1361 چند روز قبل از تولد نوه ام، مادر عروسم خبر داد برادرش فوت کرده  و نمی تواند پیش دخترش برود.

غلامحسین هم با چند نفر برای ماموریت آمده بود تهران. فکر کنم یکی از همراهانش مجید بقایی بود که بعد ها شهید شد. باهم آمدند خانه که خودش خبر تولد دخترش را به من داد.

ما هم داشتیم خانه مان را نقاشی و بنایی می کردیم. مانده بودم چکار کنم. هر چه اصرار می کردم بچه ات به دنیا اومده و زنت تنهاست، برگرد برو اهواز، گوش نمی کرد، می گفت:”صاحب بچه خداست، خدا بچه رو داده، خودش هم حفظش می کنه من کاره ای نیستم” این عادت همیشه اش بود. اگر ده جمله صحبت می کرد، نه تا از صحبت هایش از خدا بود. عجیب معتقد بود که همه چیز از خداست. وتوکل زیادی داشت.

 

منبع: یادگاران/ص47

حواستان باشد در گردنه ی دنیا گیر نکنید...

 

امیدوارم سه کار یادتان نرود که همه چیز همین سه کار است:

یکی ایمان به خدا، یکی عمل صالح، یکی هم تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر

یعنی در مشقت، در زیاد و کم دنیا، خلاف قاعده دیدنی ها و در گردنه های دنیا حواستان باشد که گیر نکنید، خسته نشوید.

کوه را ببینید، دائم سربالایی و سر پایینی دارد. حتی آسمان هم پستی بلندی دارد.

در طیاره هم که انسان می خواهد مکه برود گاهی اوقات سر بالا می رود، گاهی پایین می آید. گاهی زیر صندلی خالی می شود و می گویند چاه است، پس آسمان هم چاله و بلندی دارد.

راه خدا و راه ایمان هم همینطور است، پستی و بلندی دارد، پس صبور باش.

 

منبع:مصباح الهدی/ص315

مال بیت المال بود، مواظب بودم خیس نشه!...

 

زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچه ها لباس هایش را شسته بودند. خبر دار که شد، بلند شد برود لباس های آن ها را بشوید.

گفتم:”برادر احمد، پاتون را تازه گچ گرفتند، اگه گچ خیس بشه پاتون عفونت میکنه".

گفت:” هیچی نمیشه".

رفت توی حمام و لباس همه بچه ها را شست. نصف روز طول کشید. گفتیم الان تمام گچ، نم برداشته و باید عوضش کرد.

اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود.

می گفت:” مال بیت المال بود، مواظب بودم خیس نشه".

 

منبع: یادگاران/ص 30

چوب این برخورد غلط را خوردم...هرچند آن شب در پی کار خوب و پسندیده بودم...

 

آیت الله بهاء الدینی نقل می کنند: در دوران جوانی شبی دیر وقت به خانه برگشتیم، به طوری که یک ساعت بیشتر به اذان صبح نمانده بود!

هنگامی که وارد خانه شدم، مادرم را چنان ناراحت و آشفته خاطر دیدم که ناگهان به سوی من آمد و گفت: چرا این قدر دیر کردی؟!

از ناراحتی و نگرانی تا الان نخوابیده ام.

و بنده با غرور جوانی ای که داشتم، به جای اظهار محبت و عذر خواهی ایشان گفتم: بیخود نخوابیده اید، می خواستید بخوابید.

اما چندی نگذشت که چوب این برخورد غلط را خوردم. هر چندآن شب در پی کار خوب و پسندیده بودم، ولی به خاطر پایمال کردن حقوق دیگران واذیت پدر و مادرم تنبیه شدم…

 

منبع: دریای عرفان/ص26

 

تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی!!!...

در ایام طفولیت متعبد بودم و سحر خیز، یاد دارم شبی در خدمت پدر (رحمت الله علیه) نشسته بودم و همه شب بیدار بوده و قرآن می خواندیم  به عبادت می گذراندیم و طایفه ای گرد ما خوابیده بودند.

به پدرم گفتم از اینان یکی سر بر نمی دارد دو گانه ای بگذارد!

چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند… که مرده اند! گفت جان پدر، تو نیز اگر بخفتی  به از آن که در پوستین خلق افتی!

یعنی …اگر توهم می خوابیدی بهتر از این بود که غیبت این خلق کردی.

 

منبع: تلخیصی از گلستان سعدی/حکایت شماره7