اگر ده جمله صحبت می کرد، نه تا از صحبت هایش از خدا بود...

 

وایل پاییز 1361 چند روز قبل از تولد نوه ام، مادر عروسم خبر داد برادرش فوت کرده  و نمی تواند پیش دخترش برود.

غلامحسین هم با چند نفر برای ماموریت آمده بود تهران. فکر کنم یکی از همراهانش مجید بقایی بود که بعد ها شهید شد. باهم آمدند خانه که خودش خبر تولد دخترش را به من داد.

ما هم داشتیم خانه مان را نقاشی و بنایی می کردیم. مانده بودم چکار کنم. هر چه اصرار می کردم بچه ات به دنیا اومده و زنت تنهاست، برگرد برو اهواز، گوش نمی کرد، می گفت:”صاحب بچه خداست، خدا بچه رو داده، خودش هم حفظش می کنه من کاره ای نیستم” این عادت همیشه اش بود. اگر ده جمله صحبت می کرد، نه تا از صحبت هایش از خدا بود. عجیب معتقد بود که همه چیز از خداست. وتوکل زیادی داشت.

 

منبع: یادگاران/ص47

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.