بازیگران حقیقی
عشق تو سرنوشت من راحت من رضای تو...
عشق تو سرنوشت من راحت من رضای تو...
بوحامد دوستان با رفیقی می رفت .آن رفیق گفت:مرا اینجا دوستی است،تو باش تامن در آینجا صله رحم به جا آرم.بوحامد بنشست وآن مرد در شد وآن شب بیرون نیامدو آن شب برف عظیمی آمد.روز دیگر آن مرد بیرون آمد.بوحامد را دیددر میان آن برف می جنبیدوبرف از او می ریخت.گفت:تو هنوز اینجایی ؟گفت:نگفته بودی که اینجا باش؟دوستان باوفاااابه سربرند.
گفتی همین جا در طریق هدایت باشید.
ورفتی.ولی گفتی نزدیک .گفتی : فراموشمان نمیکنی. گفتی به شما سر می زنم گفتی هر وقت بیایم وببینم هستید پیشتان می مانم.
ورفتی …..
سرقولت ماندی.فراموشمان نکردی . همیشه به ما سرزدی.اما هر وقت آمدی ما نبودیم…انجایی که قرار بود باشیم نبودیم.به جایش …هرکدام دنیایی برای خود ساخته بودم،نشسته بودیم وسرمان به کار خودمان بود.گاه گاهی دلمان هوای تورا می کرد.
جمعه ها می نشستیم پشت پنجره می گفتیم :پس چرا نمی آید ؟
تو همیشه می آمدی به ما سر می زدی .ولی می دیدی که آنجانیستیم.آنجا که باهم قرار داشتیم نیستیم .واین شد قصه انتظار این همه ساله ما."وفا به سر نبردیم “
هیچج برفی هم در کار نبود،سردمان هم نشده بود،اما خیلی زود حوصله مان سر رفت.گفتیم برویم چرخی همین دورها بزنیم و برگردیم .جای دوری نمی رویم .فقط سری می زنیم و می آییم.زود زود.
ولی نمی دانم چرا برگشتمان انقدر طول کشید…انگار یادمان رفته بود که باهم قراری داشتیم…جمعه که می شد تازه یادمان می آمدکه باید جایی می رفتیم…اما دیگر دیربود برای اینکه پیش تو باشیم دیگر جمعه نمی شد راه بیافتیم.پس دوباره می نشستیم پشت پنجره ومی گفتیم چرا نمی آیی؟
یکی می گفت حالا نمی شود جای قرارمان را عوض کنیم؟
حالا که ما نمی توانیم برویم آن جا که او می خواهدخب او بیاید اینجا که ما هستیم.اینطوری درد سرش هم کمتر است.
جمعه وشنبه هم ندارد هر وقت بیاید ما هستیم.
دیگری گفت : آخر قرار است وقتی او بیاید ادامه راه را با او برویم .
اگر اینجا بیایید کدام راه را می خواهید باهم ادامه دهیم؟؟؟دنیای شما که همه کوچه هایش بن بست است…
آن یکی می گفت :وقتی اینطوری قرار گذاشته بودند خب حالا قرار را عوض می کنیم.کاری ندارد.اصلا جایی هم نمی رویم .راهی را ادامه نمی دهیم .اوکه آمد .همین دنیای خودمان را بهتر از اینکه هست،می سازیم.دردسرش هم کمتر است …
این حرف هارا که می گوییم خودمان هم شرممان می شود.می فهمیم که چقدر در دنیاهای دروغین خود گم شده ایم.
آنقدر که حتی یادمان می رود قرارو مدارمان با تو چه بود….
یادمان می رود که قرار بو.د قرار هارا تو تعیین کنی …
همه چیزرا تو بگویی…دنیایمان را تو بسازی…یاااااادمان می رود.
اما آقاجان…این بار می خواهم از دنیای پراز کوچه های بن بست بگریزم به سوی تو…
این بار می خواهم آنقدر زود بیایم که صبح جمعه سر قرارم برسم .
منبع :اسرار توحید/طبرسی /الاحتجاج.ج 2/ص497
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط زهرا شاهبازي در 1395/10/18 ساعت 08:48:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |