نوشته شده توسط
زهرا شاهبازي در دلنوشته
بوحامد دوستان با رفیقی می رفت .آن رفیق گفت:مرا اینجا دوستی است،تو باش تامن در آینجا صله رحم به جا آرم.بوحامد بنشست وآن مرد در شد وآن شب بیرون نیامدو آن شب برف عظیمی آمد.روز دیگر آن مرد بیرون آمد.بوحامد را دیددر میان آن برف می جنبیدوبرف از او می…
بیشتر »