می توانی تو بیاااااا...

 

خانه ام بی آتش…دستهایم خالی…نگاهم نگران…

می توانی … تو بیاااا

سر این قصه بگیر و بنویس

این قلم … این کاغذ

طاقتش را داری که ببینی؟؟؟ قلمت می شکند…کاغذت می سورد.

طاقتش را داری که ببینی و نگویی …از حق.

من دگر خسته شدم…

می توانی تو بیاااا

 

منبع:

دلنوشته یکی از طلاب حوزه

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.