نوشته شده توسط
محبوبه سعيدي در شهدا
عروسی یکی از اقوام نزدیک ما بود اما یوسف هنوز آاده نشده بود. دل توی دلم نبود، دوست نداشتم دیر برسیم مراسم. توی همین حال وهوا بودم که یک مرتبه گفت :امشب عروسی نمی ریم !!!. انگار آب یخ ریخته بود روی بدنم. گفتم : آخه اگه نریم ناراحت میشن. گفت: عروسی اونا…
بیشتر »