نوشته شده توسط
فاطمه لك زائي در بصیرتی
همه جا تاریک بود... تاریک تاریک... زمخت زمخت...
دستی شمعی را روی تاقچه زمین گذاشت
شمع آرام آرام روشن شد
ما کم کم از پیله خود بیرون زدیم
یکی یکی...
فوج فوج
وآمدیم زیر نور نام تو
اما بعضی ها از نور ترسیدند و برگشتند
برگشتند به پیله خود...
حالا فقط…
بیشتر »