شوخی و جدی

روزی شیخ انصاری ، پس از پایان تدریس ، مثل همیشه به دیدار مادر پیرش رفت و برای اینکه دلش را شاد کند، باب شوخی را باز کرد و گفت :<< یادش به خیر مادر ، یادت می آید آن وقت ها که دوره مقدمات را می گذرانم ، بچه نافرمانی بودم . هرگاه از من می خواستی کاری انجام دهم ، من دستور های شما را پس از درس و مباحثه انجام می دادم ؟ آن گاه شما عصبانی می شدی و با ناراحتی می گفتی : وای بر من،  انگار نه انگار که فرزندی دارم . اکنون نیز همین طور است و فرزندی نداری >>.

مادر با خنده گفت : <<بله اکنون نیز همین طور است آن وقت ها به کار های منزل نمی رسیدی ومن را زیر فشار قرار می دادی و اکنون نیز که به جایی رسیده ای چنان در مصرف وجو هات شرعی احتیاط می کنی که ما زیر فشار هستیم>>.

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.