بازیگران حقیقی
عشق تو سرنوشت من راحت من رضای تو...
عشق تو سرنوشت من راحت من رضای تو...
روزی شیخ انصاری ، پس از پایان تدریس ، مثل همیشه به دیدار مادر پیرش رفت و برای اینکه دلش را شاد کند، باب شوخی را باز کرد و گفت :<< یادش به خیر مادر ، یادت می آید آن وقت ها که دوره مقدمات را می گذرانم ، بچه نافرمانی بودم . هرگاه از من می خواستی کاری انجام دهم ، من دستور های شما را پس از درس و مباحثه انجام می دادم ؟ آن گاه شما عصبانی می شدی و با ناراحتی می گفتی : وای بر من، انگار نه انگار که فرزندی دارم . اکنون نیز همین طور است و فرزندی نداری >>.
مادر با خنده گفت : <<بله اکنون نیز همین طور است آن وقت ها به کار های منزل نمی رسیدی ومن را زیر فشار قرار می دادی و اکنون نیز که به جایی رسیده ای چنان در مصرف وجو هات شرعی احتیاط می کنی که ما زیر فشار هستیم>>.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط فاطمه لك زائي در 1395/09/24 ساعت 09:28:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1395/09/27 @ 11:44:58 ق.ظ
افسر جوان...نوری [عضو]
بسیار زیبا بود