بازیگران حقیقی
عشق تو سرنوشت من راحت من رضای تو...
عشق تو سرنوشت من راحت من رضای تو...
می دانست شانزده ماهش بود که مادرش مریض شده بود واز دنیا رفته بود.
خواهرش این هارا برایش گفته بود.
از چادر سفید گل دار مادرشان برایش گفته بود. از هر چه یادش بود.
یک شب خواب مادرش را دید… باهمان چادر گل دار که خواهرش گفته بود
هرچه کرد نتوانست رویش را ببیند. رویش را محکم گرفته بود.
بیدارشد، از خودش می پرسید چرا مادرش نگذاشته چهره اش را ببیند.
باخودش فکر کرد شاید اگر چهره اش را می دیدم دلتنگی ام بیشتر می شد.
شاید مادرش خواسته بود محبتی ایجاد نکند، فرزندش را، حتی برای چند لحظه ، از تحصیل باز ندارد.
آدم است دیگر....دلتنگی امانش را می برد.
منبع:
العبد/خاطرات آیت الله محمد تقی بهجت (دام عزه)
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط افسر جوان...نوری در 1395/10/23 ساعت 01:45:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |