از آن موقع تا الان پاهایم را بر زمین نگذاشته‌ام

آقای مجتهدی فرمودند:
در ایام نوجوانی كه به مدرسه می‌رفتم در بین راه به فقرا كمك می‌كردم. یك روز كه از مدرسه بر می‌گشتم در بین راه پیرزنی را دیدم كه مقداری اسباب و اثاثیه در دست دارد او از من خواهش كرد كه كمكش كنم و اثاثیه را به من داده و از جلو حركت كرد تا به منزلی رسیدیم، سپس درب را باز كرده و وارد خانه شد.
من نیز همراه او داخل شدم، كه ناگهان درب بسته شد و با چند دختر جوان روبرو شدم، آنها گفتند: شما به یوسف تبریز مشهور هستید و ما از شما خواسته‌هایی داریم كه اگر انجام ندهید كوس رسوایی شما را خواهیم زد.
ایشان می‌فرمودند:
یك لحظه تأمل كرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پله‌هایی افتاد كه به بام منتهی می‌شد، بلافاصله با سرعت به طرف پله دویده و به پشت بام رفتم، آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند.
با اینكه ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یك یا علی، بی درنگ از پشت بام خود را به داخل باغی كه جنب خانه قرار داشت پرتاب كردم.
همینكه در حال سقوط بودم دو دست زیر كف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد.
ایشان فرمودند: از آن موقع تا الان پاهایم را بر زمین نگذاشته‌ام و هنوز روی آن دستها راه می‌روم…

منبع: در محضر لاهوتیان/ج1

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.