بازیگران حقیقی
عشق تو سرنوشت من راحت من رضای تو...
عشق تو سرنوشت من راحت من رضای تو...
طی شد این عمر تو دانی به چه سان …. پوچ و بس تند، چنان باد دَمان
همه تقصیر من است ، اینکه خود می دانم
که نکردم فکری …
که تامل ننمودم…روزی …ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران ؟
کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک وبد ومرگ وحیات …
همه گفتند کنون تا بچه بگذارید بخندد شادان…
که پس از این دگرش ،
فرصت خندیدن نیست بایدش نالیدن …
من نپرسیدم هیچ …
که پس از این ز چه رو…
نتوان خندیدن
هیچ کس نیز نگفت: زندگی چیست؟ چرا می آئیم؟
بعد از این چند صباح به کجا باید رفت ؟
باکدامین توشه ،به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم هیچ، هیچکس نیز نگفت.
نوجوانی سپری گشت به فراغت به نشاط فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن…
باز نفهمیدم من،
که چه سان عمر گذشت؟ لیک گفتند همه که جوان است هنوز
بگذارید، جوانی بکند
بهره از عمر برد کامرانی بکند
بگذارید خوش باشد ومست
بعد از این نیز بر او عمری هست
یک نفر بانگ برآورد،که او از هم اکنون باید،فکر آینده کند
دیگری آوا داد: که چو فردا بشود، فکر فردا بکند
سومی گفت: همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش، همچنین فردایش…
من نپرسیدم هیچ
به چه سان دی بُگذشت؟
آن همه قدرت ونیروی عظیم به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکر، نه تعمق و نه اندیشه دمی
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی
چه توانی که ز کف دادم مفت
من نفهمیدم و کس مرا هیچ نگفت
قدرت عهد شباب می توانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی ،هیهات
آن کسانی نمی دانستند
زندگی یعنی چه؟
رهنمایم بودند
عمرشان طی شد
بیهوده وبی ارزش وکار
و مرا می گفتند که چو آنان باشم
که چو آنان دائم فکر خوردن باشم
فکر گشتن باشم
فکر تامین معاش
فکر ثروت باشم
فکر یک زندگی بی جنجال
کس مرا هیچ نگفت:
زندگی ثروت نیست
زندگانی کردن،
فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
و صد افسوس که چون عمر گذشت ، معنی اش فهمیدم…
حال می پندار ، هدف از زیستن این است رفیق
من شدم خلق که با عزمی جزم، پای از بند هواها گسلم
پای در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده
فارغ از شهوت وآز و حسد وکینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی وعلم
در ره کشف حقایق کوشم
زره جنگ، برای بد و ناحق پوشم
ره حق پویم وحق جویم وبس حق گویم
آنچه آموخته ام بر دگران هم نکو آموزم
شمع راه دگران گردم وبا شعله خویش
ره نمایم به همه،گر چه سرا پا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم
نه چنین زائد وبی جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش فهمیدم
کاین سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت
کودکی بی حاصل،
نوجوانی باطل،
وقت پیری غافل،
به زبانی دیگر:
کودکی در غفلت، نو.جوانی شهوت، در کهولت حسرت.
منبع:
گام های سلوک/ ص 95
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط زهرا شاهبازي در 1395/10/24 ساعت 01:41:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |