نسبت دنیا چندان اهمیت ندارد؟؟؟


مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود: نسبت دنیا چندان اهمیت ندارد. اصلاً همه ما وقتی پاک و تمیز هستیم اولاد علی(ع) هستیم. آیا وقتی برای محمّد بن ابابکر این جور شد، برای ما نمی‌شود؟ محمّد حسین، حسن علی، حسین علی هم که می‌دانید زیاد داریم. امامان(ع) ما

مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود: مبادا تصوّر شود که من به شما یا کسی اهانت می‌کنم. از خوب، بد می‌آید و از بد، خوب می‌آید. آیا محمّدبن ابابکر را ندیدی؟ او را محمّد بن علی هم می‌توان گفت. محمد پسر ابوبکر است. با این حال حضرت فرمود بگویید محمدبن علی  از فرط پاکی می‌خواهد نسب را عوض کند.

نسبت دنیا چندان اهمیت ندارد. اصلاً همه ما وقتی پاک و تمیز هستیم اولاد علی(ع) هستیم. آیا وقتی برای محمّد بن ابابکر این جور شد، برای ما نمی‌شود؟ محمّد حسین، حسن علی، حسین علی هم که می‌دانید زیاد داریم. امامان(ع) ما هم اغلب علی هستند. حتی اسم‌های سه تایی هم می‌گذاریم زیرا ناچاریم –نمی‌توانیم از خانه اینها بیرون برویم. آیا می‌توانیم؟ من خودم محمّد اسماعیلم. محمّد هستم، اسماعیل هم هستم. نمی‌دانم محمد اسماعیلم یا اسماعیل محمد. این میانه افتاده‌ام. تازه لقبم هم احمدی است. دولابی هم که هستم. دولاب را گفتیم خوب نیست – شجرش را درست کردند. گفتند با «دلو» آب می‌کشیدند و سر امام حسین(ع) را می‌شستند. دیدم لقب خوبی است، گفتم بگذار باشد. از وقتی که این را شنیدم دیگر دولابی را بهتر دوست دارم. گفتم دولاب اسم شریفی است. در حالی که یک پاسبانی در زمان پهلوی، کلاه مرا پاره کرد و گفت این دولابی فلان فلان شده را جلو بیاور. پیش از آن کلاه نمدی سرم بود، الحمدالله دیگر عرقچین شد. کلاه نمدی را گرفت و با چاقو پاره کرد. در عمررم در کار طبیعت، ننگی از این بدتر ندیدم. جوان، گریه افتاد. جوان تا شمشیر به کمرش نخورد، گریه نمی‌کند. اما این کار، او را گریه انداخت. بیست سال تمام از تهران بدم می‌آمد. در بیابان بودم و هر وقت می‌گفتند «تهران» بدنم تکان می‌خورد.بعد از بیست سال، ترسم ریخت و آمدم. دوباره دیدم این یکی چون نشان دارد، آن یکی چون پول یا زور دارد، با تکبّر راه می‌رود و همه مردم را اذیت می‌کند. باز برای بیست سال دیگر از بازار و کسبه و مردمان مُعنون، زده شد. دید مسجد هم که می‌سازند اسم خود را رویش می‌گذارند. این مسجد مشهدی حسین است، این یکی را حاجی نقی دارد می‌سازد. سردرش هم می‌نوشتند. بیابانی بود و چشمش باز بود. می‌رفت که می‌رفت. می‌گفت برویم! خداحافظ.تا اینکه به یک سرهنگی برخورد. او را یکی از بزرگان، تربیت کرده بود تا اینکه در زمان شاه، سرهنگ شده بود. علم نافع، چنین افرادی تربیت می‌کند. هر ماه عریضه‌هایی را که مردم برای دربار می‌فرستادند جمع می‌کردند و به این سرهنگ می‌دادند تا اگر صاحب منصبی به کسی ظلم کرده بود، او چون درجه داشت بتواند حق را از آنها بگیرد و به صاحبانش بدهد.جایی میهمان شده بودیم، او در کنارم نشسته بود. دیدم گریه می‌کند. گفتم چرا گریه می‌کنی؟ خودت را این جور فشار نده؛ شما سرهنگی، همین که ما در کنار شما به زحمت هستیم کافی است، دیگر شما چرا به زحمت باشید. گفت شما با ما نمی‌نشینید. گفتم من خیلی زحمت کشیده‌ام تا بتوانم پیش شما راحت بنشینم. گفت شما چه زحمتی کشیده‌اید؟ من در تنهایی در داخل دولت و دستگاه زحمت کشیده‌ام تا آمده‌ام و پیش شما نشسته‌ام. گفتم نه، من بیشتر زحمت کشیده‌ام.کمی که حالمان با هم جا آمد، با اخلاق خوش به او گفتم یک بار کلاه مرا پاره کردند، من بیست سال در بیابان‌ها نماز خواندم و خاک خوردم. بیست سال بدم آمده بود. گریه می‌کردم و به خدا پناه برده بودم. بعد از بیست سال ترسم ریخت، دوباره به شهر آمدم، باز دیدم مردم برای یک نشان که به دستشان زده‌اند و تفنگی که یکی به دستشان داده یا چون پولی یا چیزی دارند به من فخر می‌فروشند. باز بیست سال بدم آمد. دوبار برگشتم. من چهل سال نماز خواندم تا کنار تو راحت نشستم. آدمی وقتی بی‌انصاف می‌شود، قُرص حرف می‌زند  تو چه کار کردی که اینجا پیش من آمدی؟ حالا هم من پیش تو آمدم و الا تو نمی‌آمدی. البته او رفیق بود.

منبع:

کتاب طوبی محبت؛ جلد چهارم - ص12

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.