سجده طولانی ...

هشام بن احمر می گوید : به همراه امام صادق (علیه السلام) سوار بر چهار پا در اطراف مدینه حرکت می کردیم. ناگهان ایشان پاهایش را جمع کرد و خود رتا به زمین انداخت وبه سجده رفت و مدت طولانی را در سجده باقی ماند . سپس سر از سجده بلند نمود و دوباره سوتر چهار پا شد . به ایشان عرضه داشتم :«فدایت شوم!چقدر طولانی سجده نمودی!»ایشان فرمود:«همانا نعمتی را که خداوند به من ارزانی نموده بود ، به خاطر اوردم و خواستم که سپاس پروردگارم را به جای آورم.»

منبع:

کافی /ج2/ص98

تو فقط بگو آمین!!

ماه رمضان بود و شهر یکپارچه دعا

و مردمان در شهر به دعا کردن مشغول بودند

دعا،همان دعای همیشگی ماه رمضان بود:

_الهم اشف کل مریض

_الهی آمین!

_الهم اغن کل فقیر

_الهی آمین!

_انک علی کل شیء قدیر

_الهی آمین!!

مرد ساده و بی چاره ما بی آن که کوچکترین چیزی از دعا بفهمد،فقط آمین می گفت!

و حتما پیش خودش هم فکر می کرد:مهم نیست چیزی از دعا نفهمی،خداوند خودش می فهمد و بر آورده می کند!هزچند من نمی فهمم که از خدا چه خواسته ام!!

منبع: تولیدی محبوبه سعیدی

 

تا وقتی به خدا پشت کرده باشی هرگز او را نخواهی دید...

دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت:
تا وقتی به خدا پشت کرده باشی هرگز او را نخواهی دید…

منبع:

سخنان بزرگان

کفش‌های قهوه‌ای‌ام را پوشید و برای همیشه رفت!!!

خانواده آفتابی همگی رزمنده بودند. از پدر گرفته تا شش پسرش که از میان آنها چهار جانباز و یک شهید در طول دفاع مقدس تقدیم شد. پدر این خانواده مرحوم عوض آفتابی خودش هم به جبهه رفت و جراحت‌هایی به یادگار داشت. این امر در حالی بود که فرزند چهارم خانواده در سال 1362 در بوکان به شهادت رسیده بود. در نبود پدر و مادر شهید که چند سالی می‌شود به فرزند شهیدشان پیوسته‌اند، با اصغر آفتابی برادر بزرگ‌تر شهید عادل آفتابی همکلام شدیم تا تنها شهید این خانواده تماماً رزمنده را بهتر بشناسیم.

 
نفرات ذکور خانواده شما همگی رزمنده بودند، کمی از این خانواده بگویید.
ما اصالتی سرابی داریم ولی مدت‌هاست که ساکن تهران هستیم. پدرمان مرحوم عوض آفتابی مردی زحمتکش و مذهبی بود. تربیت‌های او و مادرمان باعث شد که از میان شش فرزند پسر این خانواده چهار نفرمان در دفاع مقدس جانباز شوند و یک نفر هم به شهادت برسد. بار اصلی جنگ روی دوش خانواده‌های عموماً جنوب شهری و اقشار محروم جامعه بود. ما هم یک خانواده پر جمعیت با شش پسر و یک دختر بودیم که هر کدام از برادرها سنش به جنگ قد می‌داد رهسپار جبهه می‌شد.
عادل از شما کوچک‌تر بود و لابد کودکی‌هایش را به یاد دارید؛ چطور بچه‌ای بود؟
یادم است شهید وقتی خیلی کوچک بود همراه بچه‌های محله‌مان هیئت کودکان راه‌اندازی می‌کرد. از همان بچگی‌ اهل نماز و مسجد و هیئت بود. عادل متولد سال 45 بود و وقتی انقلاب پیروز شد 12 سال داشت. اما در فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کرد. وقتی بسیج تشکیل شد عضو پایگاه بسیج القارعه شد و کلاس‌های قرآن دایر می‌کرد. در محله ما که جنوب شهر است خلافکار و گردن‌کلفت و این چیزها گاهی دیده می‌شود. عادل بچه نترسی بود و هر کسی می‌خواست به‌اصطلاح لات‌بازی دربیاورد مقابلش می‌ایستاد. خودش سنی نداشت ولی مقابل زورگوها جانانه می‌ایستاد. همین نترسی‌اش هم باعث شد که به جبهه برود.
چه سالی به جبهه رفت؟
از همان زمانی که جنگ شروع شد عادل قصد جبهه کرد، اما سنش قد نمی‌داد. به همین خاطر شناسنامه من را برداشت که با آن اقدام کند. من متوجه این کارش شدم. اول می‌خواستم جلویش را نگیرم. منتها دوستانم گفتند اگر برای او اتفاقی بیفتد شناسنامه تو باطل می‌شود! خود عادل هم به خاطر من از خیر اعزام گذشت. آن زمان به جبهه نرفت، ولی کمی که بزرگ‌تر شد دوباره اقدام کرد و این‌بار به جبهه کردستان اعزام شد.
آنجا مسئولیتش چه بود؟
برادرم در کردستان محافظ امام‌ جمعه بوکان شده بود. به نظرم یک سال و نیم در مناطق عملیاتی حضور داشت. مجروح هم شد ولی به رغم اینکه مادرم می‌گفت نرو، باز هم رفت. می‌گفت ما اگر نرویم ضد انقلاب خانه‌ها را سر مردم خراب می‌کنند. احساس مسئولیت می‌کرد و تا لحظه شهادتش چند بار به جبهه اعزام شد.
آخرین دیدارتان یادتان هست؟
بله خوب یادم است. آن روز من در پایگاه بسیج بودم که عادل پیشم آمد و گفت: داداش من را تا راه‌آهن برسان. سرتاپایش را ورانداز کردم و دیدم کفش‌های قهوه‌ای‌رنگ من را پوشیده است. گفتم عادل تو که داری می‌روی چرا کفش من را پوشیده‌ای؟ خندید و گفت: داداش خدای تو بزرگ است. خندیدم و او را تا راه‌آهن رساندم. رفت و دیگر روی پاهای خودش بازنگشت.
نحوه شهادتش چطور بود؟
ما نحوه شهادت عادل را از زبان امام‌ جمعه بوکان شنیدیم. ایشان می‌گفت همراه برادرم که محافظ و راننده ایشان بود در حوالی بوکان می‌رفتند که ضد انقلاب به سمتشان شلیک می‌کنند و عادل مجروح می‌شود. ماشینشان به دره سقوط می‌کند. همه سرنشینان به بیرون خودرو پرت می‌شوند. امام جمعه که حال مساعدتری داشت مخفی می‌شود و می‌بیند که چطور ضد انقلاب به تک تک بچه‌ها و از جمله برادر من تیر خلاص می‌زنند و شهیدشان می‌کنند.
شما برادر بزرگ‌تر عادل بودید و حتماً خاطرات زیادی از او دارید. ما را مهمان یکی از همین خاطرات کنید.
یادش بخیر وقتی که عادل در میان ما بود، خانواده آنقدر پر جمعیت بود که مادرمان هرچیزی سر سفره می‌گذاشت همه را می‌خوردیم. حتی وقتی می‌خواست خرده‌نان‌ها را دور بریزد، همه ما و خصوصاً عادل اعتراض می‌کرد که اسراف است و همان نان‌خرده‌ها را بده تا آنها را بخوریم. بعد از شهادت عادل چون مادرمان از قبل دو فرزند دیگرش را از دست داده بود خیلی افسرده شد. می‌توانم بگویم دیگر همان آدم سابق نبود. کمتر حرف می‌زد و بیشتر سکوت. مادر و پدرم هر دو چند سال بعد از شهادت عادل فوت کردند و به فرزند شهیدشان پیوستند.

منبع: روزنامه جوان

رفتن آسان ، برگشت سخت!

شرح حدیث از مقام معظم رهبری حضرت آیت الله امام خامنه ای (مدظله العالی)

اِتَّقِ اَلْمُرْتَقَى اَلسَّهْلَ إِذَا كَانَ مُنْحَدَرُهُ وَعْراً. وَ كَانَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ( عليه السَّلام ) يَقُولُ: “لَا تَدَعِ النَّفْسَ وَ هَوَاهَا، فَإِنَّ هَوَاهَا فِي رَدَاهَا، وَ تَرْكُ النَّفْسِ وَ مَا تَهْوَى أَذَاهَا، وَ كَفُّ النَّفْسِ عَمَّا تَهْوَى دَوَاهَا” ( الشافی صفحه 598)

 … می فرماید: بر حذر باش! پرهیز کن! از حرکت در یک سر بالایی آسان، در صورتی که ( پایان آن) سر پایینی آن سخت است. … گاهی انسان یک راه هایی را در کوهستان می رود، چه پیاده، چه با وسیله، وقتی می رود، راه آسان و خیلی خوبی است. بعد که می رسد به نقطه ای که حالا باید سر پایینی بیاید، می بیند یک پرتگاه مهیب و سختی است، نمی شود پایین آمد، راه صعب العبوری است. منظورشان این هواهای نفسانی است. البته مرحوم فیض (رضوان الله علیه) در اینجا می فرمایند: … یکی از مصادیقش همین طلب ریاست است. راه هایی که رفتنش به نظر انسان آسان است، لکن پایین آمدن از آن راه آسان نیست. وقتی انسـان آنجا رفـت، گیر خواهـد کرد. به نـقطه ای خواهد رسـید که اگر بـخواهد تنزل بکند، سـقوط است. می گویند از این گونه راه ها پرهیز کن. این شهوات دنیاست. که یکی از آنها هم ، همین رفتن طرف ریاست است. جاه و مقام دنیوی و دنبال پست های گوناگون رفتن، که انسان وقتی از نبردبان شهوت بالا رفت و هوا و هوس نفسانی را اشباع و اغناء کرد، آن طرف قضیه، سقوط است. … بعد حضرت از پدر بزرگوارشان نقل می فرمایند که آن بزرگوار فرمود: نفس و هوس های نفسانی را رها نکن، مثل یک حیوان که افسارش را بردارند و او را رها کنند، این طوری نباشد؛ رَدا به معنی سقوط است. هوای نفس انسان در آن چیزهایی است که مایه سقوط اوست. هوس های نفسانی انسان را ساقط می کند، تنزل می دهد. رها کردن نفس با هوس هایش، که همین طور هر کار می خواهد انجام بدهد، داء و مرض نفس است. اگر چه سخت می آید، آسان نیست، اما با این كَفُّ النَّفْسِ ، انسان اعتلا پیدا می کند، نورانیت پیدا می کند.

 

منبع:الشافی/ص598( جلسه 317 ، مورّخ 15/10/ 88)