کلید واژه: "خاطرات"

سفره ای که اولین روز عید پهن می شود...

نزدیک عید پدر و مادرم ما را به کفش ملی می بردند. خودشون از پشت ویترین انتخاب می کردند و به فروشنده می گفتند اندازه سایز پای ما بیاورد و اصلا سوال نمی کردند که این کفش را دوست دارید یا نه , فقط همیشه می گفتند این ﻛﻔﺸﻬﺎ ﻣﺮﮒ ﻧﺪاﺭﻧﺪ! عاشق عید بودم . بوی عید… بیشتر »

اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند

می خواست برگرده جبهه  بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی  بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند  چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…   … وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم  دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد  خواستم بهش اعتراض… بیشتر »