خاطره ای از آیت الله بهجت (دام عزه)

 

می دانست شانزده ماهش بود که مادرش مریض شده بود واز دنیا رفته بود.

خواهرش این هارا برایش گفته بود.

از چادر سفید گل دار مادرشان برایش گفته بود. از هر چه یادش بود.

 

یک شب خواب مادرش را دید… باهمان چادر گل دار که خواهرش گفته بود

هرچه کرد نتوانست رویش را ببیند. رویش را محکم گرفته بود.

بیدارشد، از خودش می پرسید چرا مادرش نگذاشته چهره اش را ببیند.

باخودش فکر کرد شاید اگر چهره اش را می دیدم دلتنگی ام بیشتر می شد.

شاید مادرش خواسته بود محبتی ایجاد نکند، فرزندش را، حتی برای چند لحظه ، از تحصیل باز ندارد.

آدم است دیگر....دلتنگی امانش را می برد.

منبع:

العبد/خاطرات آیت الله محمد تقی بهجت (دام عزه)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.