معمار و پیرزن!!!

 

می گویند چندصد سال پیش،دراصفهان مسجدی

می ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران

جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را

پیر زنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از

کارگران گفت:«فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه؟» 

کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف راشنید سریع

گفت : «چوب بیاورید!کارگر بیاورید!چوب را به مناره

تکیه ‌بدهید.فشار بدهید.»

درحالی که کارگران با چوب به مناره فشار می آورند،معمار

مدام از پیرزن می پرسید:(مادر، درست شد؟!) 

مدتی طول کشید تاپیرزن گفت: بله درست شد! تشکر

کرد و دعایی کردو رفت.

کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن به مناره ای

که اصلا کج نبود را پرسیدند. معمار گفت:

«اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران

صحبت می کردوشایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج

می ماندو دیگرنمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را

 پاک کنیم.این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی

این کار را بگیریم!»

 

 

بدترین همسر؟

حضرت عیسی« علیه السلام» دنیارا به صورت عجوزه ای که قدش خمیده و چادر رنگین برسر انداخته و یک دست خود را به خضاب و دست گیر را به خون آغشته کرده است.

 

حضرت عیسی فرمود:چرا پشتت خمیده؟ 

گفت: ازبس که عمر کرده ام.

گفت که چرا چادر رنگین بر سر داری ؟

گفت:تادل جوانان را با آن فریب دهم.

فرمود:که چرا به حنا خضاب کرده ای ؟

گفت: الحال شوهری گرفته ام.

فرمود : که چرا دست دیگرت به خون آغشته ای؟

گفت:الحال شوهری کشته ام.

پس عرض کرد:یا روح الله!  عجب این است که من پدر می کشم. پسرطالب من می شودوپسر می کشم پدر طالب من می شود و عجب تر اینکه هنوز هیچکدام از طالبان من  به وصال من نرسیده اند و بر بکارت خود باقی هستم.

منبع:

بانک پیامکی و سرگرمی نسخه۱٬۵ق

اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند

می خواست برگرده جبهه

 بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی

 بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند

 چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…

  … وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم

 دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد

 خواستم بهش اعتراض کنم که گفت:

 این همه بی نماز هست!

 اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند

 دیگه حرفی برا گفتن نداشتم

 خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من  رو داد

 
 

 
   منبع: کتاب بر خوشه ی خاطرات ، صفحه ۲۸

مال بیت المال...

بهش گفتم: «توی راه که بر میگردی،یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت: «من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره.روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»؛ همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد. یک دفتر چه یادداشت ویک خودکار در آورد گذاشت زمین؛ برداشتمشان تا چیزهایی مه می خواستم،برایش بنویسم،یک دفعه بهم گفت: «ننویسی ها!» جاخوردم،نگاهش که کردم،به نظرم عصبانی شده بود!گفتم: «مگه چی شده؟!» گفت: «اون خودکاری که دستته،مال بیت الماله.» گفتم: «من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم!دو-سه تا کلمه که بیش تر نیست.» گفت: «نه!!.»

 

منبع:خاطره ای از سردار شهید مهندس مهدی باکری؛(فرمانده لشکر 31 عاشورا)!

داستانی از امام رضا (ع) بمناسبت دهه کرامت

در بعضى از روایات آمده است : روزى یکى از منافقین به حضرت ابوالحسن ، امام رضا علیه السلام عرضه داشت : بعضى از شیعیان و دوستان شما خمر (شراب مست کننده ) مى نوشند؟! امام علیه السلام فرمود: سپاس خداوند حکیم را، که آن ها در هر حالتى که باشند، هدایت شده ؛ و در اعتقادات صحیح خود ثابت و مستقیم مى باشند. سپس یکى دیگر از همان منافقین که در مجلس حضور داشت ، به امام علیه السلام گفت : بعضى از شیعیان و دوستان شما نبیذ مى نوشند؟! حضرت فرمود: بعضى از اصحاب رسول اللّه صلى الله علیه و آله نیز چنین بودند. منافق گفت : منظورم از نبیذ، آب عسل نیست ؛ بلکه منظورم شراب مست کننده است . ناگاه حضرت با شنیدن این سخن ، عرق بر چهره مبارک حضرت ظاهر شد و فرمود: خداوند کریم تر از آن است که در قلب بنده مؤ من علاقه به خمر و محبّت ما اهل بیت رسالت را کنار هم قرار دهد و هرگز چنین نخواهد بود. سپس حضرت لحظه اى سکوت نمود؛ و آن گاه اظهار داشت : اگر کسى چنین کند؛ و نسبت به آن علاقه نداشته باشد و از کرده خویش پشیمان گردد، در روز قیامت مواجه خواهد شد با پروردگارى مهربان و دلسوز، با پیغمبرى عطوف و دل رحم ، با امام و رهبرى که کنار حوض کوثر مى باشد؛ و دیگر بزرگانى که براى شفاعت و نجات او آمده اند. ولیکن تو و امثال تو در عذاب دردناک و سوزانِ برهوت گرفتار خواهید بود

 

منبع:بحارالا نوار: ج 27، ص 314، ح 12، به نقل از مشارق الا نوار: ص 246.